هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

هیوای آسمانی من

مسافرت

دختر خوشگلم....دو روز پیش اومدم مهد کودکت و آبزرو کردم کارهاتو از نزدیک. خوب من خودم کاملا متوجه تغییرات خوب دانسته هات شده بودم. چون تو عادت داری همه چیزو برای من بگی. :) واقعا تو چه تخیلی داری...هر چیزی برات میشه سوژه برای حرف زدن. دنیای زیبایی داری همه بچه ها البته. درباره قاره ها و اقوام و ملتها و سوره های قران با معنی پرچمها حیوانات و گونه های مختلف جانداران و تولید مثل و هر چیزی که بگی. خیلی خوشحالم و بسیار راضی از مهد خوبت. این هفته بابا نیست و رفته تهران. خیلی زیاد بهانشو میگیری و سر هر چیزی بغض میکنی و میگی باابم کی میاد. من خوشحالم اینقدر با بابا راحتی و عاشقانه دوستش داری. امیدوارم بتونیم برات مامان و بابای خوبی باشیم. امروز قراره...
29 بهمن 1390

بدون عنوان

تربیت در کودکان    ده راز پرورش كودكی شاد   محمود صالحی       همه پدران و مادران دوست دارند كه كودكشان شاد باشد. اما آيا مي‌توانيم همان‌طور كه به كودكان مي‌آموزيم فوتبال بازي كنند يا زبان دومي را ياد بگيرند، به آنها بياموزيم كه شاد و خوشحال باشند؟ آيا بعضي از كودكان ذاتاً شاد متولد مي‌شوند و بقية آنها بايد بار سنگين سختي‌ها را به‌دوش بكشند؟  به‌نظر بيشتر دانشمندان، ژن‌هايي كه كودكان هنگام تولد به ارث مي‌برند بر قدرت شاد بودن آنها تأثير مي‌گذارد. گفتة مذكور به اين معنا نيست كه شما نمي‌توانيد براي لذت بردن او از زندگي كار...
25 بهمن 1390

دلم برات تنگ شده...

دختر کوچکم....امشب هم خونه نیستی..و خونه واتاقت لبریز از بوی خوب شب بو و اقاقیاست..انگار وقتی نیستی این عطر برای من میپیچه تا احساس تنهایی نکنم. امشب خونه مامان هستی و من فردا راهی بیمارستانم برای سنگ کلیه. امیدوارم درد نداشته باشم و زود بیام خونه...چون میدونم نگرانی و ته دل حساس و نازکت همش فکر میکنی من درد دارم یا نه. دیروز بهم میگفتی میدونم دکترا نمیذارن زود بیای خونه و من گفتم حتما حتما زود میام عزیزم. بعضی وقتا فکر میکنم این وابستگی من به تو خیلی شدید هست و روزهایی که بزرگ شی و ازم دور باشی واقعا خوردم میکنه. امروز بارها و بارها پیرهناتو بو کردم و بغل کردم..باهات حرف زدم و دلم خیلی خیلی برات تنگ شده. انگار هفته هاست ندیدمت. این روزها نت...
24 بهمن 1390

دخترم....

هیوای عزیزم...این چند روز تعطیلی بار یمن خوب نبود اما خوشحالم به تو خوش گذشت. از هفته پیش درد عجیبی در مثانم داشتم و دو بار رفتم بیمارستان...از اونجایی که بیمکارستانهای حس دلسوزی رو هم به باد داد...چندین قرص خورم تا دیروز که رفتم سونوگرافی و با کمال ناباوری فهمیدم در کلیم سنگ دارم....داشتن اینهمه درد بارم عجیبه..نمیدونم چرا این مدت اینهمه درد داشتم و سنگ دارم...این یکی دیگه دردناکترینه...نمیدونم چطوری باید دفع شه...دارو میدن یا سنگ شکن..چون 5 میلیمیتره....بزرگه. اونروز واقعا امونم رو برید درد وحشتناکی رو تجربه کردم اما متاسفانه دفع نشد..بیشتر از درد برای تو نگرانم..چون خیلی نگران منی و همش میپرسی..بیمارستان نمری؟ خوبی؟ درد نداری؟ میخوای همرا...
22 بهمن 1390

هیوای متولد دی ماه

این مطلب رو در مجله شهرزاد خوندم. خیلی عالی بود. یکم دیر شده و از دی ماه گذشته اما برای من خیلی جالب بود. بخصوص که هیوا کوچولوم خیلی زیاد به این خصوصیات مذکور شبیه هست. یادمه یک روز بهش گفتم هیوا مامان چرا وقتی میام دنبالت مهد مثل بقیه بجه ها نمیپری بغلم....گفت اخه مامان من بزرگم.:))) همچین از دور منو نگاه میکنه و میگه سلام..همین . وقتی مامان میشه مامان بازی میکنه من همیشه بچش هستم و احساس میکنم خودم اونجا وایسادم....خوب میفهمهم کجای کارم مشکل داره. یروز یکی از دوستای پدرش باهاش شوخی میکرد یکم ساکت شد بعد از گوشه چشم نگاهی بهش کرد..بیچاره گفت بابا من تسلیم این بچه چه نگاهی داره...وقتی خونمونشلوغه و بچه ها دوستامون زیاد میخندن و حرف مینن میاد...
10 بهمن 1390

نامه ای برای تو....

دخترم...امیدم..زیبایم.... امروز در خانه نیستی و برای تنوع به منزل مادربزرگت رفته ای. چقدر شیرین است روزهایی که در آغوش مادربزگ میگذرد...امروز برایت گفتم که حاضرم تنها برای لمس گونه های نرم مادربزرگم و خوردن آن چایی شیرین صبحانه و لقمه های کوچک نان و پنیر ..آن بیرون رفتنهای عصر و گل سرهای ریز و زیبا ، آن همه حرفهای خوب از گذشته قصه ها و شعرهای حافظ و فالهایش برای یک لحظه شاداب بودن و آرام بودن به کودکیم باز گردم. قدر این روزها و مادربزرگت را بدان. یادم است هر روز منتظر بودم مادرم بگوید میخواهیم به خانه مادربزرگ بریم...نمیدانم در این موضوع انگار بویی از تکرر و خستگی نبود. آن خانه همیشه برایم آمال و آرزو بود. آن بو و آن چهره برایم زیباترین و ...
7 بهمن 1390
1